شگفت‌انگیز است که زندگی چطور یک نفر را کیش و مات می‌کند. لحظه‌ای درست در میان بهشتِ متصوری، و لحظه‌ای دیگر در میان جهنم غیرقابل تصور. یک نظریه در این باب این است که زندگی به غایت کسشر است. نظریات دیگر نیز تنها بر همین موضوع صحه می‌گذارند، حتی اگر صرفا به سبب کسشر بودن خود نظریات باشد. 

زنده ماندن در جهان یک کار است. اصلا اسمش را بگذارید حرفه. اکثر مردم در این کار توانایی بالایی برای خودشان قائلند (آن‌قدر که فراموش می‌کنند چه وظیفه سنگینی را ناخواسته برعهده گرفته‌اند)، و خب حق هم دارند. چند میلیارد سال تکامل تنها در راستای آموختن همین حرفه به موجودات عمل کرده است و حداقل چند میلیون سالی از آن هم صرف آموختن شیوه‌های مختلف زنده ماندن و زنده ساختن به ما و اجداد دور و نزدیک ما شده است. اما گاهی تکمیل این فرآیند تکاملی در برخی افراد با بدقلقی ذاتی آن‌ها مواجه می‌شود.

پس، بله! زنده ماندن دشوار است. اصلا بگذارید با یک مثال موضوع را روشن کنم: من ناگهان به این فکر افتادم که "این کلمات، جملات و مفاهیم، چطور و چرا به هشیاری من می‌رسند؟ چرا هیچ کنترلی بر آن‌ها ندارم؟ از کجا ناگهان سبز می‌شوند؟" و باور بفرمایید که در این باره مطالعه بسیار کرده‌ام و خواندن کتاب‌ها و مقالات علوم اعصاب و علوم شناختی را برای جواب دادن به همین سوالات سرلوحه خودم ساخته‌ام. اما همچنان، با داشتن جواب سوالات بالا، پذیرش و تحمل این فرآیند به طرزی غیرقابل تحمل برایم دشوار است. در حقیقت، به گمانم خیلی ابزورد است.

تابستان سالی که گذشت، به‌خاطر همین مشکل، دو هفته‌ای احساس می‌کردم دیوانه شده‌ام. توانایی فکر کردن از من گرفته شده بود. هر فکری که به ذهنم می‌رسید، فورا به دنبال یافتن منشا آن در بخش‌های خلفی و شکمی قشر و حتی زیر قشر مخم می‌گشتم و از فکر کردن باز می‌ماندم. در همان دوران بود که مشغول خواندن "جهان همچون اراده و تصور" از شوپنهاورِ نازنین بدعنق نیز بودم. یادم هست که تحلیل کردن هر جمله از آن یا حتی به آن اندیشیدن، یا حتی کمتر، صرفا از نظر گذراندنش، برایم ناممکن می‌نمود. چرا که به جای فکر کردن به آن مفاهیم، به خودِ فکر کردن فکر می‌کردم.

باور بفرمایید دیوانه‌کننده است. زندگی نباتی پیشه کرده بودم، یا حتی کمتر، چون هم نداشتم. آخرش از آن دوران گذشتم. بارها به سرم زد که باید بروم پیش روانپزشک و از او برای بستری شدن در بیمارستان روانی م بخواهم، اما گذشت. چند باری هم خواستم به خودکشی فکر کنم، اما بعد چون که به سرمنشا و فرآیند تحویل این داده به بخش پیشینی قشر مخ مغزم فکر می‌کردم، آن را هم هر بار کنار گذاشتم. نهایتا زنده ماندم (و خب این موضوع کمابیش روشن است) اما طاقتم بسیار فرساییده شد.

پس می‌بینید که زنده ماندن سخت است. حالا باور می‌کنید؟ راستش را بخواهید برایم چندان اهمیتی ندارد که شما باور می‌کنید یا خیر. صرفا داشتم تلاش می‌کردم سختی زندگی را برایم خودم شرح بدهم. اوه، حالا می‌پرسید که پس چرا در وبلاگی عمومی می‌نویسم؟ خب، مشخص است. اگر گمان کنم که ممکن است کسی که از این جملات سر در می‌آورد، آن‌ها را بخواند، مجبور هستم بهتر و دقیق‌تر بنویسم. آخر می‌دانید، آدم همیشه با خودش کمی بیش از وم بی‌شیله پیله است، اما درباره رابطه‌اش با دیگران، این موضوع شدت کمتری دارد. حالا هم باید بروم. زندگی سختی دارم که باید در آن به زنده ماندن ادامه دهم. 

داستان من و اعتقادات، دوست دختر، مامان و بابا!

موضوع انشا این هفته: It's a wonderful life

فکر ,زنده ,هم ,موضوع ,زندگی ,همین ,زنده ماندن ,فکر کردن ,در این ,یا حتی ,که به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله خبری برنامه‌نویسی پایتون دنیای دیجیتال ولایت آقا علی{علیه السلام} behkhazai shayanscomputer روانشناسی کاربردی و مفید پلیس+10 فایل پیک 33336 berkeyesnilu